آورده ام شفیع دل زار خویش را


پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را

ای دوستی که هست خراش دلم ز تو


مرهم نمی دهی دل افگار خویش را

مردم که نازکی و گرانبار می شوی


جانم که بر تو می فگند بار خویش را

از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من


تو هم مبین در آینه رخسار خویش را

آزاد بنده ای که به پایت فتاد و مرد


و آزاد کرد جان گرفتار خویش را

بنمای قد خویش که از بهر دیدنت


سر بر کنیم بخت نگونسار خویش را

سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل


از سر رواج ده روش کار خویش را

دشنامی از زبان توام می کند هوس


تعظیم کن به این قدری یار خویش را

چون خسرو از دو دیده خورد خون، سزد، اگر


سازد نمک دو چشم جگر خوار خویش را